حاج اکبر ناظم
نوجوانیست پر شور و حال. به دنبال طی کردن پلههای ترقی است. به این طرف و آن طرف میزند. میخواهد زودتر از زمان بزرگ شود و هرردیف دیگر بازاریان محل قرار گیرد. هم پولدار باشد و هم اسم و رسمی داشته باشد. برای رسیدن به هدف از هیچ کم نمیگذارد.
اکبر مادری فهمیده و دلپاک دارد. مارد سرد و گرم روزگار را چشیده و فهمیده است آنچه در دنیاست به جز محبت آلالله، بر باد است و نابود شدنی. مادر شیری که به پسر خود داده و لقمهای که سر سفره گذاشته شدهاست را خوب میشناسد. میداند این شیر و این لقمه با محبت اهلبیت آمیخته شده است. میداند حاصل این رزق چه خواهد شد.
مادر که اکبر نوجوان خود را سخت سرگرم کسب درآمد میبیند، او را به کناری میکشد. اکبرجان! من نمیخواهم تو میلیونر شوی، میخواهم خادم آستان اهلبیت علیهم السلام شوی. آتش این جمله دل فرزند را زیر و رو میکند. گویی چراغ جدیدی در دل اکبر روشن شده است و راه جدیدی برای او نمایان. رفقای محل را جمع میکند و یک هیأت به راه میاندازد. اسم هیأت را میگذارند "نوباوگان قنات آباد".
اکبر میاندار هیأت یا به قول قدیمیها "ناظم" جلسه بود. یکی از شبهای جمعه مداح نمیآید. بچهها به اکبر پیشنهاد میدهند که خودت روضه بخوان. اکبر روی منبر مینشیند، زانوانش به لرزه میافتد. کمکم اکبر صاحب نامی پرآوازه در مداحی میشود.
لحظهای دست خود را از دامن اساتید و علما کوتاه نمیکند. ابتدا از مرحوم شاهآبادی بزرگ شروع میکند. دستور میگیرد و طی طریق میکند. سید مهدی قوام و میرزا رجبلی خیاط از دیگر اساتید او بودند.
اکبر ناظم روز سوم محرم دشداشهای مشکی میپوشید و تا آخر دهه هرکجا میرفت با همین لباس و با پای برهنه بود. حتی کوچه و بازار. کأنّه سریاست میان این عاشق و معشوقش.
حاج اکبر شعر هم میگفت و اغلب شعرهای خودش را میخواند و نوحهسرایی میکرد. پسرش -به قول خودش- ملابنویس پدر بود. حاج اکبر سواد نداشت و شعرهایش را به پسرانش میگفت تا بنویسند. پسر کوچکش میگفت: در حالات مختلف یک دفعه ما را صدا میزد که زود باش بیا بنویس. همین شعرهای برات شده را وقتی برای مردم میخواند زجه میزدند. گویا نه شعر از خودش بود و نه صدا. همه از بالاست.
- ۰ نظر
- ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۱