مسافـر...

دلنوشته های یک مسافر

مسافـر...

دلنوشته های یک مسافر

مسافـر...

وبلاگ می تونه چندتا حسن داشته باشه:
- آدم میتونه رفیق های جدید پیدا کنه که البته من رفیق خوب زیاد دارم.
- میتونه باعث خالی شدن دل آدم بشه که خیلی هم خوب نیست آدم همه جا خودش را خالی کنه
- بعضی ها که یه چیزایی دارن با وبلاگشون یه خیری به خوننده می رسونن و یه چیزی بهش یاد میدن، که از اینم محرومم و چیزی برا یاد دادن ندارم.
- می تونه هم تمرینی باشه برا نوشتن که فک کنم این آخریه بیشتر به من می چسبه.
پس برا دل خودم می نویسم....

کلمات کلیدی

حاج اکبر ناظم

جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۴۱ ب.ظ

نوجوانی‌ست پر شور و حال. به دنبال طی کردن پله‌های ترقی است. به این طرف و آن طرف می‌زند. می‌خواهد زودتر از زمان بزرگ شود و هرردیف دیگر بازاریان محل قرار گیرد. هم پول‌دار باشد و هم اسم و رسمی داشته باشد. برای رسیدن به هدف از هیچ کم نمی‌گذارد.

اکبر مادری فهمیده و دل‌پاک دارد. مارد سرد و گرم روزگار را چشیده و فهمیده است آن‌چه در دنیاست به جز محبت آل‌الله، بر باد است و نابود شدنی. مادر شیری که به پسر خود داده و لقمه‌ای که سر سفره گذاشته شده‌است را خوب می‌شناسد. می‌داند این شیر و این لقمه با محبت اهل‌بیت آمیخته شده است. می‌داند حاصل این رزق چه خواهد شد.

مادر که اکبر نوجوان خود را سخت سرگرم کسب درآمد می‌بیند، او را به کناری می‌کشد. اکبرجان! من نمی‌خواهم تو میلیونر شوی، می‌خواهم خادم آستان اهل‌بیت علیهم السلام شوی. آتش این جمله دل فرزند را زیر و رو می‌کند. گویی چراغ جدیدی در دل اکبر روشن شده است و راه جدیدی برای او نمایان. رفقای محل را جمع می‌کند و یک هیأت به راه می‌اندازد. اسم هیأت را می‌گذارند "نوباوگان قنات آباد".


اکبر میاندار هیأت یا به قول قدیمی‌ها "ناظم" جلسه بود. یکی از شب‌های جمعه مداح نمی‌آید. بچه‌ها به اکبر پیشنهاد می‌دهند که خودت روضه بخوان. اکبر روی منبر می‌نشیند، زانوانش به لرزه می‌افتد. کم‌کم اکبر صاحب نامی پرآوازه در مداحی می‌شود.

لحظه‌ای دست خود را از دامن اساتید و علما کوتاه نمی‌کند. ابتدا از مرحوم شاه‌آبادی بزرگ شروع می‌کند. دستور می‌گیرد و طی طریق می‌کند. سید مهدی قوام و  میرزا رجبلی خیاط از دیگر اساتید او بودند.

اکبر ناظم روز سوم محرم دشداشه‌ای مشکی می‌پوشید و تا آخر دهه هرکجا می‌رفت با همین لباس و با پای برهنه بود. حتی کوچه و بازار. کأنّه سری‌است میان این عاشق و معشوقش.


اکبر ناظم

حاج اکبر شعر هم می‌گفت و اغلب شعرهای خودش را می‌خواند و نوحه‌سرایی می‌کرد. پسرش -به قول خودش- ملابنویس پدر بود. حاج اکبر سواد نداشت و شعرهایش را به پسرانش می‌گفت تا بنویسند. پسر کوچکش می‌گفت: در حالات مختلف یک دفعه ما را صدا می‌زد که زود باش بیا بنویس. همین شعرهای برات شده را وقتی برای مردم می‌خواند زجه می‌زدند. گویا نه شعر از خودش بود و نه صدا. همه از بالاست.

اهل محل، کسبه، حتی لات‌های محل به واسطۀ خلق و خوی عجیب و پر از مهرش او را بزرگ خود می‌دانستند. در محل هرکه کاری داشت ملجأ او درب خانۀ حاج اکبر بود. به بازاری‌ها گفته بود: از هفت محرم مغازه‌ها را تعطیل کنند و به مجلس روضۀ امام حسین علیه السلام. بیایند. همه دعوت حاج اکبر را اجابت کردند. از آن سال به بعد مغازه‌های بازار از روز هفت محرم تعطیل می‌شد.

در یکی از مجالس به حاج اکبر می‌گویند، جمعیت خیلی زیاد شده، غذایی که پخته‌ایم کم است و به همه نمی‌رسد. حاج اکبر می‌گوید به آشپزها بگویید درب دیگ‌های غذا را برندارند تا من بیایم. وارد آشپزخانه می‌شود، درب یکی از دیگ‌ها را برمی‌دارند، حاج اکبر دست دراز می‌کند چند دانه برنج از روی برنج‌ها برمی‌دارد، نزدیک دهان می‌آورد چیزی می‌خواند و برنج‌ها را برمی‌گرداند. یکی از کسانی که آن روز در آشپزخانه بود می‌گفت هرچه غذا ظرف می‌کردیم تمام نمی‌شد. به همه غذا رسید...

روز تاسوعا حاج اکبر آمادۀ رفتن به هیأت می‌شود. معصومه، دختر تازه متولد شده‌اش، سخت بیمار است. اهل خانه به حاج اکبر می‌گویند امروز را در خانه بمانید و این بچه را با این حال خراب رها نکنید. حاج اکبر قبول نمی‌کند. می‌گوید مجلس امام حسین را نمی‌شود ول کرد، وظیفۀ من این است که بروم. چند دقیقه‌ای از رفتن پدر نمی‌گذرد که معصومه از دنیا می‌رود. دختر را به اتاقی می‌برند و پارچۀ سفیدی به روی او می‌اندازند. پدر نزیک مجلس است که خبر می‌رسد دخترت از دنیا رفت. قبل از خواندن جمله‌ای می‌گوید و روی چارپایۀ همیشگی‌اش می‌رود و شروع می‌کند به خواندن. می‌گوید" از دو نفر دو کار بر می‌آید. از اکبر ناظم خواندن و از اباالفضل مرده زنده کردن"

بعد از تمام شدن هیأت به خانه برمی‌گردد. همه متحیرند از دست و پا زدن دخترک. پدر دخترش را که حالا هدیه عباس است در آغوش می‌گیرد و او را بوسه‌ای میهمان می‌کند. معصومه الآن 56 سال دارد و این ماجراها را خودش برای مردم تعریف می‌کند. بچه همه از پدر به نیکی یاد می‌کنند. موقعی که از پدر صحبت می‌کنند چنان از او به بزرگی و کرامت یاد می‌کنند که انسان حسرت می‌خود که چرا این انسان بزرگ را از نزدیک ندیده است.

در یکی از سال‌ها حال و هوای شعرها و نوحه‌ها فرق کرده است. حاج اکبر در تیمچۀ حاجب الدوله بر روی چارپه رفت و با صدایی پر از شور و عاطفه شروع کرد به خواندن:

      

امروز روز یاری امام است‎                                               کار منافقین دگر تمام است‎

            مخالفت به دین ما حرام است                                            ‎ تا شود استوار دین پروردگار‎

   پرچم خونین حسینی‎

رسیده بر دست خمینی


حدوداً 15 سال قبل از انقلاب 4 نفر به نمایندگی از هیأت های تهران برای انجام هماهنگی‌های لازم به دیدار امام رفتند. یکی از چهار نفر حاج اکبر ناظم بود.


نوباوگان قنات آباد


ساواک تصمیم می‌گیرد حاج اکبر را دستگیر کند. شبانه به خانۀ او می‌ریزند. حاج اکبر از قبل حدس چنین اقدامی را زده بود و شب به خانه نیامده بود. مأموران ساواک بدون حاصل خانه را ترک می‌کنند. اما محله و خانه تحت نظر است. حاج اکبر تا مدتی فراری بود. اعتصابات مکرر بازار فشار زیادی به دولت وقت آورده بود. بازاریان را جمع کردند تا خواسته‌هایشان را بشنود و آنها را اجابت کنند تا اعتصاب‌ها شکسته شود و شریان‌های اقتصادی کشور دوباره به راه بیفتد. یکی از خواسته‌‌هایشان این بود: با حاج اکبر ناظم کاری نداشته باشید و او بتواند آزادانه در مجلس امام حسین علیه‌السلام روضه بخواند!

اکبر سرکی که بعدها به حاج اکبر ناظم معروف شد، در سال 1288 در محلۀ قنات آباد تهران به دنیا آمد و در سال 1363 به شوق دیدار مولا و اربابش پرکشید.

روحش شاد


پیشنهاد: مستند حاج اکبر ناظم که از تلوزیون هم پخش شد. خیلی عالیه

  • مسافر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی